Friday, December 29, 2006

خواستن و نخواستن با هم...


چه حس عجیبی است خواستن درحال نخواستن ....

Wednesday, December 27, 2006

منم بازي...
عرض شود که به خانم المیرا گفتم اگه دخترخوبی باشم میشه منم بازی ! اونم گفت چرا نمیشه ! بعدشم علجزیره منم شمرد منم خوشحال گردیدم .دست اون باعث و بانی هم بسی دردنکنه که سبب شد برم به گذشته های دورونزدیک و لبخندی به لبم اومد کمپرس!و البته پنج نکته های دوستان هم که هر کدوم واسه خودش عالمی بود...
.
.
واما ...
.
.
.
يك - بچگيهام يعني وقتي كوچولو ترازاين كه حالا هستم بودم به گفته مامان خانم اونقدرشيطون بودم كه ديوارراست رو ميرفتم بالا و تاازمن غافل ميشدن من در حال انجام يك تجربه جديد درزندگي بودم (يا به عبارتي يه خرابكاري جديد) حالا اينكه اين تجربه ها چي بود كه خوب مفصله فقط يه خاطره كه هنوزم خيلي خوب يادمه و مامان خانم هم هروقت ميخواد ازآتيش سوزوندنهاي من تعریف کنه اين رو حتما ميگه !.عرض شود كه حدود پنج سالم بود كه مامان خانم يه پارچه از خيابونه فلان الدوله خريدن و دادن فلان خياط معروف دوختند كه درمهماني آخرهفته اي كه نميدونم به چه مناسبت بودبپوشند روزي كه لباس رو از خشكشويي آوردند خونه براي اينكه چروك نشه صاف گذاشته بودن روي تختشون منم رفتم با يه قيچي صاف وسط دامن اون پیراهن كه هنوزحتي طرح و رنگشم يادمه, يه برش با حال زدم حالا اينكه وقتي مامان خانم ديد وسط دامن لباسش پاره شده چه شكلي شد واقعا بماند, چون نميشه نوشت بايد ديد و اينكه من هنوز شرمندم و هروقت يادش ميافتم دل خودم ميسوزه حالا نميدونم مامان خانم چي كشيد!بعدها فهمیدم که اون لباس فاخرتبدیل به دستمالهای با کلاسی برای گردگیری شد!!! خلاصه خراب كاري زيادكردم مثلا اينكه با رژلب مامان خانم تمام ميزتوالت سفيدش رو نقاشي كردم كه خودش داستان ديگريست بگذريم حالا بقيه اش باشه براي پنچ نكته هاي بعدي .
.
.
.
دو -نوجواني و اوايل جواني هم كه واي خداي من نگو و نپرس كه هفته اي چندباراين جمله رو شنيدم كه آخه دخترتو چرامثل بقيه بچه ها نيستي آخه اين حرفها چيه ميزني و اين كارها چيه ميكني و ... و اينكه خدا آخروعاقبت ما رو با تو بخير كنه البته هنوزم نكرده !!و چون میگن دختر باید سنگین و رنگین باشه که البته من هنوزم نمیدونم چرا از یه سنی سعی میکنم شیطونیها و فکرهای بی قید و بند خودم رو اگه خدابخواد یه مقداری مهارکنم ولی باز هم وزنم از 46 یا در مواردی نادر48 تجاوز نکرده و خلاصه خیلی سنگین نشدم !با همه تلاشها من هيچ وقت اون دختر آروم و سر به راهي كه مامان و بابام تو روياهاشون ساختن نبودم و نشدم و ديگه ازم قطع اميدكردن!ولي جالب اين بود كه خودم فكرميكردم اين فكرهاي عجيب و غريب كاملا طبيعي و نرماله ولي به هرحال يه جاي كارايراد داشت و متاسفانه داره !!!!
.
.
.
سه - واينكه خيلي دختر غد و مغروري بودم به خصوص اندرباب عشق و احساس!! و اعتراف به عشق و علاقه به ويژه به جنس ذكوررایه جورشکست و ناتوانی ازجانب خودمیدانستم .اما خدا ادبم کرد و این شد که سال 1375 .... !!! حتی اون موقع هم میترسیدم که بگم چه بلایی سرم اومده و همش با خودم و حتی طرف مقابل میگفتم اتفاقی نیفتاده من هنوزم همون آدم قبلیم!!!اما امروز افتخارمیکنم که این قشنگترین و پرقدرت ترین معجزه خدا و به نظرم بزرگترین لطفش به بنده هاش رو شناختم و خوشبختانه یا بدبختانه عمیق هم شناختم .و دانستم یه نیرویی بالاتر از نیروی جاذبه نیز هست!که اگه اون نباشه آدمها معلق میشن جاذبه چکارست!!!
.
.
.
چهار-نمیتونم از کسی کینه داشته باشم حتی ار اونهایی که بهم خیلی بدی کردن !احتمالا یه نقص عضوی دارم شایدم ازبدی حافظه باشه, نمیدونم !حالا اگه فرصتی شد میرم دکتر ببینم مشکل چیه.
.
.
.
پنج- خریدن کفشهایی که دوست دارم یکی از لذت بخش ترین کارهایی که میتونم بکنم و یه جورایی بهم آرامش میده!
.
.
.
درمورد پنج نفری که من باید معرفی کنم هم چون یه مقداری تازه واردم یه کم روم نمیشه باشه دفعه های بعد...

Monday, December 25, 2006

حافظ گفت ...


شب یلدا بسی خوش گذشت و خاطره ای شد به یادموندنی امیدوارم برای بقیه هم همینطوربوده باشه. بخصوص فال حافظ که با صدای گرم جزیزه مقدس برامون خونده شد و این جوری شد که
حافظ یلدای امسال گفت :
زدست کوته خود زیربارم
که از بالا بلندان شرمسارم
مگرزنجیرمویی گیردم دست
وگرنه سر به شیدایی برآرم
زچشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تاروزاخترمی شمارم
بدین شکرانه می بوسم لب جام
که کردآگه ز رازروزگارم
اگرگفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می گزارم
من از بازوی خوددارم بسی شکر
که زورمردم آزاری ندارم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
.
.
.
حافظم فهمید وضع من چه جوریه !!!

Thursday, December 21, 2006

یلدا

انار رو دونه کنیم ,هندونه رو پاره کنیم و به کوری چشم اونایی که نمیخوان سنت من و تو زنده بمونه با یه دنیا شور و شادی امشب رو گل میگیم گل میشنویم .حافظ رو میاریم به این محفل گرم زمستون و از ته دل دعا میکنیم که الهی دلهامون پربشه از عشق....

همدلی

او که هم زبانم نیست,همدلتر است تا تو ای هموطن !!!!!

Monday, December 18, 2006

....

مراقب فکرهات باش ,آنها به گفتارت تبدیل میشوند.
مراقب گفتارت باش ,آنها به کردارت تبدیل میشوند.
مراقب کردارت باش , آنها به عادتهات تبدیل میشوند.
مراقب عادتهات باش , آنها به شخصیتت تبدیل میشوند.
مراقب شخصیتت باش , آنها به سرنوشتت تبدیل میشوند.

Friday, December 15, 2006

میخواستم ......
میخوام بهش زنگ بزنم و بگم که داری اشتباه میری این راهی که پیش گرفتی آخرش خوشبختی نیست فلسفه حیات رو گم کردی میخوام بهش بگم اگه عاشق نباشی زندگی رو باختی میخوام بگم .....
بعدش فکرمیکنم خوب من اصلا چه کاره هستم که بخوام این حرفهای گنده گنده رو بزنم !! من هنوز تو مدرسه عشق و معرفت کلاس اولیم خودم.فکر کنم یه دفعه جو گیر شده بودم مثل بچه هایی که تازه الفبا رو یادگرفتن و هر جا میرن و هر کسی رو میبینن سوادشون رو به رخ میکشن ! و بعد هم یاد این شعر عاشق بزرگ افتادم که :
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی

تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی

Thursday, December 14, 2006

اگه جنايت نيست پس چيه !!!!
امروز صبح مامان خانمي مريض بود پس موندم خونه سوپ درست كنم البته ناگفته نماند كه برف قشنگي هم داشت ميومد و اصولا وقتي برف مياد من حالم خوبه ! چون زيبايي و سپيديش بهم آرامش عجيبي ميده. خلاصه كمي ديرترازقبل زدم بيرون پشت چراغ قرمزبودم كه يه بچه اسفند به دست از لاي ماشينها سروكله اش پيداشد ولي اين بار با بقيه وقتهايه كم فرق داشت چون انگاردختربود و خيلي هم خوشگل !موهاي بلندش از پشت كلاه بافتني كهنه اش زده بود بيرون و رنگش ازاون رنگهايي بود كه خيلي دخترهاي مدروز اين مملكت پاشنه درآرايشگاهها رو درميارن تا بلكه موهاشونو اون رنگي كنند !و يه لنز هم بذارن وخودشونو براي بعضي!!! پسرهايي كه بيشتر عقلشون تو چشمها شون خلاصه ميشه بولند جابزنن! ولي خوب اين دخترمعصوم و زيباي سرچهارراه خداداد اينهمه زيبا بود با دو تا چشم قهوه اي درشت كه معصوميت و غم توش بيداد ميكرد همينطور كه نگاهش ميكردم اومد سمت ماشين بي اختيار دلم خواست باهاش حرف بزنم شيشه رو كشيدم پايين و بهش يه لبخندي زدم يه كم جا خورد.
كفتم : چند سالته؟
گفت : هشت سال.
گفتم : اين كارهميشته؟(حالا منم چه سئوالي كردم انگار طفلك چند سالش بود!!)
گفت : آره
گفتم : سواد داري؟
گفت : نه
گفتم : اصلا مدرسه نرفتي؟
گفت : نه
گفتم : مامان و بابات كجان؟(البته اگه به اين آدمها بشه گفت مامان و بابا !!!)
گفت : خونه!!!!
گفتم : به اونها هم خرجي ميدي؟
گفت : آره (يه آره اي گفت كه معنيش اين بودكه خوب آدم حسابي پس فكرميكني اينجا چي كاردارم پس !!!)
گفتم : اسمت چيه؟
گفت : تمنا
چراغ سبز شد و پول اسفند رو گرفت و رفت اما اسمش اينقدربه نظرم قشنگ و پرمعنا بود كه دلم آتيش گرفت.نتونستم جلوي اشكهام رو بگيرم .احساس گناه ميكردم. با خودم ميگفتم فرق اون با من و تو چي بود؟گناهش چي بود؟ مگه ما پدرومادرمون رو انتخاب كرديم كه اون بتونه اين كارروبكنه؟ وياددنيايي افتادم كه با سرعت داره به ته چاه تباهي سقوط ميكنه به ياد اونهايي كه ميليارد ميليارد داره به حسابهاشون ميره و بازهم حاضرن براي بيشتر درآوردنش همديگرو تيكه تيكه كنند و فكرنميكنند كه شايد يه تمنايي سر چهارراه چشم به راه يه پنجاه تومنيه ! و ازهمه بدتر لعنت به اون زنها و مردهايي فرستادم كه براي يك لحظه هوس و خودخواهي يك انسان رو تا ابد به تباهي و بدبختي ميكشن من نميدونم چرا ميگن قتل جنايته ولي اينكه يه بچه از لحظه ورودش به دنيا هرروز بميره و زنده بشه و با چيزهايي تو زندگيش رو به رو ميشه كه حتي من و تو به خواب شبمون هم نميبينيم, جنايت نيست !!!! چرا اين پدرها و مادرها رو نبايد اعدام كرد!!!!! چرا؟ اي كاش اونقدر امكانات داشتم كه ميتونستم حتي يك دونه از اين بچه هاي معصوم رو نجات بدم اي كاش همه ما به اين فكر ميكرديم كه اون هم مثل بچه خودمونه .كاش اونقدرخودخواه نبوديم كه لازم باشه حتما خودمون بچه داربشيم و اينهمه بچه كه دارن رو كره زمين تو پرورشگاهها به سرميبرن يا روانه خيابابونها هستن رو بچه خودمون ميدونستيم و اي كاش اونقدر قدرت داشتم كه اين زنها و مردهايي كه فقط بلدن بچه درست كنند و بعد هم مثل يه آشغال بندازنشون تو خيابون يه مجازات دهشتناك ميكردم. اما افسوس كه اين تمنا ها رو زود فراموش ميكنيم و دوباره درگير روزمرگيهاي معمول ميشيم ....

Wednesday, December 13, 2006

دو حالت داره

وقتي تو اتوبان سر يه پيچ خطرناك ميبيني يه نفرداره با سرعت ازپشت ماشينت چراغ ميده و نزديكه از پشت بكوبه به سپر عقب و بوق هم ميزنه كه بري كنار!خوب دو حالت داره يا خودش بيمار روانيه يا يكي از عزيزانش مصدومه و اون بايد زود خودش رو برسونه پس در هردوحالت شما خودشو ناراحت نكن وبرو كنارچون وضعيت بحرانيه! وتو دلت به جاي اينكه بهش بدو بيراه بگي براش دعا كن!

Sunday, December 10, 2006

ریجکت

امروزصبح اجنبی فرمودند که دیرشده و مدیکالتان نمیرسه و باز یک ترم دیگربنده رفتم در پروسه تمدید پذیرش....البته ظاهرا این اجنبی با مشکل مالی مزمنی روبروست که محتاج کمک ما شده!!! از قرار معلوم تا یه پانصدهزارتومانی و بلکه هم بیشتر به این سفارتخانه کمک مالی نکنی جوابی نمیدهد.طفلک!! آرزو میکنم مشکلات او هم حل شود و ما هم که از صدقه سری آنان که به فکر ما هستند و دلشان با ملت و به خصوص دانشجو یکی است دست کمکمان به اجنبیان عالی شده و همینطور صد هزارتومتنها را با طیب خاطر تقدیم میکنیم و آنها هم ضمن تشکر با کمال متانت و البته با ادله بسیار محکم که مو لای درزش نمیره ولی شاید چک لای درزش بره مهر ریجکت را بر گذرنامه های بی زبان ما میزنند.

Saturday, December 09, 2006

....

بچه ها آدم حسابیند, شعوردارند.

Friday, December 08, 2006

.....

دوستاني , بهترازآب روان.
وخدايي كه دراين نزديكي است:
لاي اين شب بوها,پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب,روي قانون گياه.

Wednesday, December 06, 2006

هويت

چندروزي است كه درمحل كتابخانه ملي كشورجمهوري اسلامي ما همايش هويت ايراني برقراراست!!!!!
درواقع يك جماعت نسبتا بيكار بدنبال هويت گمشده ايراني ميگردند و از صبح تا عصر به صرف صبحانه و ناهاروالبته عصرانه دورهم جمع شده اند تابلكه گوشه هايي ازاين هويت گمشده را پيدا كنند!!! انشاا.. كه موفق باشند!وزودتراين همايش يا به عبارتي نمايش تمام شودچون پيداكردن جاي پارك ماشين به يك پروژه زمانبرتبديل شده است ...

Tuesday, December 05, 2006

....

همه موجودات به جزانسان میدانند که هدف اصلی زندگی ,لذت بردن از آن است.

مجرم
هرچه ميگفت حس ميكردم با تمام وجود...درآخرفقط گفتم متاسفم چون تو هم نابودي به جرم فهميدن!!!

دل

همانا دل یک عضو مهم میباشد.چون همه این دویدنها و سعی ها و کشتنها و مردنها و سختیها برای این است که درنهایت دلمان راضی شود.ما برای دل پدرومادرمان دنیا میاییم و بزرگ میشویم بعد درس میخوانیم و کنکورمیدهیم وکارمیکنیم و انواع و اقسام کلاسهای داخلی و خارجی راتمام کرده و کلکسیون مدرک جمع میکنیم . دراجتماع با گروهی هم پیمان و با جناحی پیمان شکن میشویم با جماعتی سازش و با فرقه ای ناسازگاری میکنیم بعدبرخي ميگويندشايدعشق كمك كندتااين دل آرام شودپس بدون اينكه بدانيم عشق راباكدامين شين مينويسند!!!راه ميافتيم به دنبال عشق چراغ بدست از این خانه به آن خانه ازاین چتروم به آن چتروم,ازاين گروه به آن گروهك, ازاین کوچه به آن بلوار ازاین رستوران به آن قهوه خانه و....تاشايديكي پيداشودواين دل را آرام كند خلاصه اینکه پدر خودمان و شاید بقیه راهم درمیاوریم تابلکه این دل راضی شود.غافل ازاینکه این که حتی یک بارحاضرنیستیم بنشینیم و به حرفهای این دل بیچاره که دراین عصرمدرنیزه وتکنولوژی روز به روز غریبترمیماند گوش دهیم !بدون اینکه به خواسته او راه بیاییم فقط غرغر میکنیم که آخرپس چرا هرچه میکنیم راضی نمیشود.دوستم , این دل فقط قلق دارد باید بدستش بیاوری آنهم نه در انواع و اقسام کتابهای اقتصادی وکامپیوترو سیاست و جغرافيا و تاريخهاي تحريف شده و.....باید بشناسیمش پس شاید بهترباشد کتاب آنهایی را بخوانیم که او راشناختند!کمی با دلمان مهربان باشیم بد نیست کمی بگذاریم او هم حرف بزند و مرتب این مدارمنطقی تفکرمان او را به سکوت دعوت نکند.بايدبراي اين دل هزينه وقت و مال و انر‍ژي و...بذاريم چون به راستی او مهمترین عضو است اگربه دنبال خوشبختی واقعي هستیم.

Monday, December 04, 2006

مرگ احساس ......
آن زمان مرگ احساس وعشق و انسانیت فرا میرسد که اصل رافدای فرعیات میکنیم.
وبعد هم توجیه آغازمیشود....

Saturday, December 02, 2006

چه برسرعشق آمد

بهم گفت عاشقتم, گفت تو با بقیه فرق داری, گفت توی این سالها همیشه بهت فکرکردم,تو دخترهایی که شناختم تو اصلا یه چیزدیگه ای! گفت تو تنها دختری بودی که دوستش داشتم گفت ....اون همین جوری که میگفت منم تو دلم میخندیدم که دوباره یکی اومدبا همون حرفهایی که بارها شنیده بودم و یه دفعه یاد این جک افتادم که یه پسری میره کارت تبریک بخره به فروشنده میگه "آقا یه کارت دارید روش نوشته باشه که تو تنها عشق من هستی "
فروشنده میگه " بله داریم " پسره میگه " پس میشه 25 تا از این کارت بدین " !
البته لازم به ذکر است که این بغل بغل عشق و علاقه تاریخ مصرف چند روز بود!!!!فکرکنم این شازده توکارت
فروشی خرجش خیلی میره بالاو حرف زدن رو ترجیح بده چون به قول خودش کنتور که نمیندازه!
چه برسر عشق آوردیم ؟ بیچاره عشق, چقدرازش سوء استفاده کردیم. داریم به کجا میریم از زندگی چه میخواهیم؟
به اسم عشق داریم چی کار میکنیم!!!!
عشق
تنهاست و از پنجره ای کوتاه به بیابانهای بی مجنون مینگرد...

چند قدم پیشرفت

یه روزی بود که آدمها تو غارزندگی میکردن لباسهاشونم ازبرگ درختها بود اون روزها مردها قلدربودن و تمام افتخارشون این بود که به چندتازن تجاوزکردن و چندتا بچه درست کردن زنها هم مشکلی با قضیه نداشتن و ذاتا به همون مردخو میگرفتن و خلاصه صبحها مرد میرفت شکارپلنگ و زن یا زنهاش هم رو آتیش غذامیپختند و بچه داری میکردند ودرنهایت بنده مردبودندو وسیله استفاده جنسی او. این اسمش شده بودزندگی .... حالا تو بگو فکرمیکنی چندقدم با انسان اولیه فاصله گرفتیم؟ واقع بین باشی دربهترین حالت شاید چندقدم !فقط مکانیزه و مدرنیزه شدیم همین !این همه شعاروحرفهای قشنگ تو محافل روشنفکرانه هم فقط برای اینه که سر خودمون رو کلاه بذاریم چون نمی خواهیم با خودمون و این سرشت بدوی که هنوز نتونستیم مهارش کنیم کنار بیاییم!

Friday, December 01, 2006

خاطره


خاطره بچگیم بود... یکباره برگشت ... وتبدیل شد به خاطره بد جوانیم.... بچگیهاش بدون خداحافظی رفت و قهرکرداین دفعه هم یادش رفت خداحافظی کنه... آخه گفته بود خیلی بزرگ شده!!!!