Thursday, December 14, 2006

اگه جنايت نيست پس چيه !!!!
امروز صبح مامان خانمي مريض بود پس موندم خونه سوپ درست كنم البته ناگفته نماند كه برف قشنگي هم داشت ميومد و اصولا وقتي برف مياد من حالم خوبه ! چون زيبايي و سپيديش بهم آرامش عجيبي ميده. خلاصه كمي ديرترازقبل زدم بيرون پشت چراغ قرمزبودم كه يه بچه اسفند به دست از لاي ماشينها سروكله اش پيداشد ولي اين بار با بقيه وقتهايه كم فرق داشت چون انگاردختربود و خيلي هم خوشگل !موهاي بلندش از پشت كلاه بافتني كهنه اش زده بود بيرون و رنگش ازاون رنگهايي بود كه خيلي دخترهاي مدروز اين مملكت پاشنه درآرايشگاهها رو درميارن تا بلكه موهاشونو اون رنگي كنند !و يه لنز هم بذارن وخودشونو براي بعضي!!! پسرهايي كه بيشتر عقلشون تو چشمها شون خلاصه ميشه بولند جابزنن! ولي خوب اين دخترمعصوم و زيباي سرچهارراه خداداد اينهمه زيبا بود با دو تا چشم قهوه اي درشت كه معصوميت و غم توش بيداد ميكرد همينطور كه نگاهش ميكردم اومد سمت ماشين بي اختيار دلم خواست باهاش حرف بزنم شيشه رو كشيدم پايين و بهش يه لبخندي زدم يه كم جا خورد.
كفتم : چند سالته؟
گفت : هشت سال.
گفتم : اين كارهميشته؟(حالا منم چه سئوالي كردم انگار طفلك چند سالش بود!!)
گفت : آره
گفتم : سواد داري؟
گفت : نه
گفتم : اصلا مدرسه نرفتي؟
گفت : نه
گفتم : مامان و بابات كجان؟(البته اگه به اين آدمها بشه گفت مامان و بابا !!!)
گفت : خونه!!!!
گفتم : به اونها هم خرجي ميدي؟
گفت : آره (يه آره اي گفت كه معنيش اين بودكه خوب آدم حسابي پس فكرميكني اينجا چي كاردارم پس !!!)
گفتم : اسمت چيه؟
گفت : تمنا
چراغ سبز شد و پول اسفند رو گرفت و رفت اما اسمش اينقدربه نظرم قشنگ و پرمعنا بود كه دلم آتيش گرفت.نتونستم جلوي اشكهام رو بگيرم .احساس گناه ميكردم. با خودم ميگفتم فرق اون با من و تو چي بود؟گناهش چي بود؟ مگه ما پدرومادرمون رو انتخاب كرديم كه اون بتونه اين كارروبكنه؟ وياددنيايي افتادم كه با سرعت داره به ته چاه تباهي سقوط ميكنه به ياد اونهايي كه ميليارد ميليارد داره به حسابهاشون ميره و بازهم حاضرن براي بيشتر درآوردنش همديگرو تيكه تيكه كنند و فكرنميكنند كه شايد يه تمنايي سر چهارراه چشم به راه يه پنجاه تومنيه ! و ازهمه بدتر لعنت به اون زنها و مردهايي فرستادم كه براي يك لحظه هوس و خودخواهي يك انسان رو تا ابد به تباهي و بدبختي ميكشن من نميدونم چرا ميگن قتل جنايته ولي اينكه يه بچه از لحظه ورودش به دنيا هرروز بميره و زنده بشه و با چيزهايي تو زندگيش رو به رو ميشه كه حتي من و تو به خواب شبمون هم نميبينيم, جنايت نيست !!!! چرا اين پدرها و مادرها رو نبايد اعدام كرد!!!!! چرا؟ اي كاش اونقدر امكانات داشتم كه ميتونستم حتي يك دونه از اين بچه هاي معصوم رو نجات بدم اي كاش همه ما به اين فكر ميكرديم كه اون هم مثل بچه خودمونه .كاش اونقدرخودخواه نبوديم كه لازم باشه حتما خودمون بچه داربشيم و اينهمه بچه كه دارن رو كره زمين تو پرورشگاهها به سرميبرن يا روانه خيابابونها هستن رو بچه خودمون ميدونستيم و اي كاش اونقدر قدرت داشتم كه اين زنها و مردهايي كه فقط بلدن بچه درست كنند و بعد هم مثل يه آشغال بندازنشون تو خيابون يه مجازات دهشتناك ميكردم. اما افسوس كه اين تمنا ها رو زود فراموش ميكنيم و دوباره درگير روزمرگيهاي معمول ميشيم ....

1 Comments:

At 5:28 p.m., Blogger Black Jazz Britain said...

اینه معنی روزمرگی

 

Post a Comment

<< Home