Friday, February 23, 2007

دیدار دوست ...

منم که دیده به دیداردوست کردم باز

چه شکرگویمت ای کارسازبنده نواز

نیازمند بلا گو رخ از غبارمشوی

که کیمیای مراداست خاک کوی نیاز

زمشکلات طریقت عنان متاب ای دل

که مردراه نیندیشد از نشیب و فراز

طهارت ار نه به خون جگرکندعاشق

به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

درین مقام مجازی به جز پیاله مگیر

درین سراچه بازیچه غیرعشق مباز

من از نسیم سخن چین چه طرف بربندم

که سروراست دراین باغ نیست محرم راز

چو غنچه سر درونش کجا نهان ماند

دل مرا که نسیم صباست محرم راز

امید قد تو می داشتم زبخت بلند

نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز

اینم فال امروز....

Thursday, February 22, 2007

دیدار...
درانتهای چشمان سیاهش انگار رمزیست که نفسم را به شماره می اندازد.نفوذ کلامش دلم را به ژرفای آرزوهای محال می برد.دراین میان انگار احساس گوی سبقت را از منطق و غرور ربوده است و من به امید دیدار دوباره اش ...

Tuesday, February 20, 2007

یه بار دیگه...

دربون سفارت میگه : خانم گپ تحصیلی داری یعنی سابقه کارداری پس میری میمونی دیگه برنمی گردی. اینهام برای همین ویزا نمی دن.
میگم : آخه وکیل میگه سن و گپ مهم نیست.
میگه : وکیلتون هیچی نمی فهمه!!
گفتم : بله .خیلی ممنون.
به وکیل میگم : دربون سفارت این جوری میگه ...
میگه : شما چرا به حرف دربون گوش میدین اون هیچی نمی فهمه!
نتیجه اینکه بالاخره یکی وجود دارد که چیزی نمی فهمد اما بنده بدون توجه به هر گونه سور وجودی و عمومی و
صفر رفتم سفارت و دوباره درخواست دادم ......

Thursday, February 15, 2007

بودن نبودن...
وقتی یه کسی رو نداری میگی ندارم و فقدانشم سخته ولی وقتی داری اما اون فقط اسم بودن رو یدک می کشه اونوقت بودنش سخت ترینه....

Sunday, February 11, 2007

عشق...

عشق شعله ور شدن بدون کبریت است ولی مثل هر شعله ای آخرش خاکستر و خاموشی است.

Friday, February 09, 2007

درد...

یه دردهایی تو زندگی بعضی آدمها هست که هیچ وقت نمی شه گفت چون اگه سعی کنی وبرای بیانش کلمه هم پیدا کنی کسی نمی فهمه چی میگی! پس همون بهتر که تو سینت بمونه و برای تسکینش فقط از مسکن استفاده کنی...

Tuesday, February 06, 2007

اومد...

نمیدونم جنسیت پذیرش دانشگاههای فرنگ مذکر میباشد یا مونث اما هر چه هست کلی قلبم برایش فشرده شد و کلی انتظارش راکشیدم وخون دل خوردم تا بالاخره تشریف آوردند . البته برای دفعه سوم !

...

اینقدر به تاریکی لعنت نفرست , شمعی روشن کن !

Sunday, February 04, 2007

توجیه منطقی...

-بچه ها بیایید ناهار
-مرسی آقای یوسفی الان میاییم
-بچه ها امروز ناهار چیه؟
- کباب به گمونم.
-داره غذاش بهتر میشه.
- انگار آشپزشون یاد گرفته چه جوری با این آشپزخونه مکانیزه غذا بپزه
-ااا این چیه تو غذام؟!!!!
- شاید سنگ ریزه باشه.
- نه یه تیکه شیشه است.
-وای خوب شد دیدی وگرنه...
-به مدیر بگو یه زنگی بهشون بزنه بگه یه کم حواسشون باشه.
-آقای مدیر آشپزخونه تو غذای امروزتون برای پرسنل ما یه تیکه شیشه پیداشده!
- جدا... خوب شیشه که از برنج گرونتره....

Saturday, February 03, 2007

رفتند...

هیچ وقت از خداحافظی کردن خوشم نمیاد هر چند که مجبورم ...