Wednesday, September 29, 2010

عروسی
اصلا فکر نمیکردم دلم بگیره ولی بد جوری گرفت. صبح که از خواب بلند شدم باورم نمیشد که خواهر کوچولوم رفته ماه عسل باورم
نمیشد که دیدن جای خالیش کنارمیز صبحانه اینقدر سخت باشه .تادیروزش همه در جنب و جوش بودیم و خوشحال که عروسیه اما امروزچقدر عجیب بود.فکر میکردم مادر و پدرم چه حالی دارند!چه رسم عجیبی که بچه ای دنیا بیاد و با خون دل خوردن بزرگ بشه بعد هم بره !لابد قانون همینه. همیشه از زندگی سنتی بیزار بودم اما اون روز حس میکردم شاید زندگی به رسم پدرسالار هم بد نبوده که حتی بعدازازدواج هم بازپیش هم باشیم.