Monday, October 25, 2010



هرجا بری آسمون چه رنگیه.......



میگن هرجا بری آسمون همین رنگه!! یعنی دقیقا چه رنگی!!! آبی که آبیه ولی یه رنگ میتونه هزارتا طیف داشته باشه . فکر کنم اونهایی که این حرف رو زدن یادشون رفته بگن"ولی بعضی جاها آبیتره".گاهی وقتی کنار خیابون ایستادم یا میخوام از خیابون رد بشم یا میخوام سوار قطار یا اتوبوس بشم یا دارم خرید میکنم و..... به این مردم نگاه میکنم وناخودآگاه خیلی چیزها رو با کشورم مقایسه میکنم میبینم به فرقهایی هست که واقعا مهمه و آنجاست که فکر میکنم علارغم اینکه آسمون همه جا آبیه اما انگاربعضی جاها آبیش یه کم آبی تره....

Monday, October 18, 2010






























































کلیسای پدرتونی

ازلحظه ای که سوار هواپیما شدم نگران محل اقامتم بودم چون دفعه قبل برای امتحان رفتم چند جای ارزون دیدم تا یه کم دستم بیاد اوضاع خونه اینجا چه جوریه که متاسفانه همشون وحشتناک بود البته منم چون نمیدونستم کی برمیگردم خیلی جدی و پیگیر دنبالش نبودم.تو همون روزها یکی از دوستام یه لینک برام فرستاد از وب لاگ یک ایرانی که به استرالیا مهاجرت کرده بود و در یک اقامتگاه که یه جورایی شبیه خوابگاه بود مانده بود و ظاهرا هم راضی بود و نوشته بود که جای خوب و تمیزی هست. منم فقط فرصت کردم که ایمیلش رو برای رزرو جایادداشت کنم و دیگه روزهای آخر بود و برگشتم ایران . وقتی ظرف چند ماهتصمیم گرفتم برگردم سیدنی اولین کاری که کردم یه ایمیل برای آقای تونی که ظاهرا صاحب یا مدیر اونجا بودزدم و تونستم برای یک ماه یه اتاق رزرو کنم. دل تودلم نبود که چه جاییه ولی تنها چیزی که باعث میشد زیادنگران نباشم این بود که مطمئن بودم ایرانی پرتوقع هست و وقتی تو یه وبلاگ بنویسه که اونجا خوبه پس حتما خوبه! خلاصه اینکه من رسیدم سیدنی و یه تاکسی گرفتم به مقصد آدرسی که آقای تونی برام ایمیل کرده بود.وقتی آقای راننده گفت که رسیدیم من باورم نشد که توی باغ بزرگ و سرسبزی که میدیم یه خوابگاه یا اقامتگاه باشه برای همین به راننده گفتم صبرکنه تا من مطمئن بشم .رفتم و سئوال کردم دیدم بله درسته! خلاصه اینکه یه آقایی اومد و گفت که اسمش تونی هست وکشیشه کاتولیک هست و اینجا هم اقامتگاه وابسته به کلیساست که تو همین حیاط بزرگه.بعد رفتیم و اتاقم رو تحویلم داد وواقعا جای خوب و آرومیه من که از بودن اینجا راضی هستم و قراره یک ماه بمونم شایدم بیشتر نمیدونم....












Saturday, October 16, 2010

WiNdY sYdNeY

After around 26 hours travelling I finally arrived Sydney.It's a bit cold and toooooooo windy
...but calm and clean

Monday, October 11, 2010

خداحافظی تلخ....
صبح که چشمهام رو باز کردم هنوزخسته بودم انگاراصلا خوابیدن شب قبل فایده نداشت.تلو تلو خورون بلند شدم و یه نگاهی به اتاقم کردم که انگار توش بمب منفجرشده بود داشتم با خودم فکرمیکردم که چه جوری باید تا پنجشنبه به همه کارهام برسم و جاهایی که میخوام برم تازه بار سفرهم ببندم که موبایل پدرم زنگ زد معمولا تلفنهای صبح زود خیلی خوش خبر نیستند پدرم آروم صحبت میکرد هنوز چند کلمه حرف نزده بود که یه چیزی تو دلم گفت چی شده. خودم رو به در اتاق پدرم رسوندم.تلفنش که تموم شد فقط به هم نگاه میکردیم و نمیدونستیم به مامان چی بگیم. کی باید میگفت و چی باید میگفت. از دیروز که مادربزرگ سکته کرده بود مادرم خیلی بی تاب بود خیال داشت صبح بره بیمارستان ولی حالا ....مامان که یه جورایی بو برده بود خبری شده وسط پله ها ایستاده بود و مرتب میگفت کی بود؟ چی شده؟ چرا حرف نمیزنید؟ زبونمون بند اومده بود هنوز سه هفته ازفوت پدرش نگذشته بود که حالا مادرش رفته بود.... معلوم بود پدرم حاضر نیست چیزی بگه. من فقط تونستم بگم که "مامان چرا وسط پله ها هستی خوب بیا بالا تا بگم" که گریه امونم نداد و دیگه نمیتونم بگم مادرم چه حالی شد وچه گذشت. تنها جمله ای که تکرار میکرد این بود که "مادرم رو ندیدم و رفت" .مادربزرگم زن ساده و مظلوم و مبادی آدابی بود دنیا خیلی خوب باهاش تانکرده بود و زندگیش پستی و بلندی زیادداشت .چشمهای آبی و موهای طلایی قیافش رو خیلی خاص کرده بود. اما آخرین باری که پنج ماه قبل دیدمش موهاش یکدست سفید شده بود و چشمهاش بی فروغ. دوسال زمین گیری و مریضی رمقی براش باقی نذاشته بود .ولی آخرین باری که باهاش حرف زدم گفته بود که دلش برام تنگ شده اما من چقدر بی انصاف بودم که میخواستم بدون اینکه ببینمش از ایران برم فکرمیکردم وقت نمیکنم برم دیدنش. ولی اون زرنگ تر از من بود چون یه کاری کرد حتما قبل از رفتن ازش خداحافظی کنم ولی کاش ..... من چهارروزدیگه قصد مهاجرت داشتم اون لحظه تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که مادرپدرم رو حفظ کنه اگر بلایی سرشون بیاد من تو راه دور چکارکنم.