Monday, October 11, 2010

خداحافظی تلخ....
صبح که چشمهام رو باز کردم هنوزخسته بودم انگاراصلا خوابیدن شب قبل فایده نداشت.تلو تلو خورون بلند شدم و یه نگاهی به اتاقم کردم که انگار توش بمب منفجرشده بود داشتم با خودم فکرمیکردم که چه جوری باید تا پنجشنبه به همه کارهام برسم و جاهایی که میخوام برم تازه بار سفرهم ببندم که موبایل پدرم زنگ زد معمولا تلفنهای صبح زود خیلی خوش خبر نیستند پدرم آروم صحبت میکرد هنوز چند کلمه حرف نزده بود که یه چیزی تو دلم گفت چی شده. خودم رو به در اتاق پدرم رسوندم.تلفنش که تموم شد فقط به هم نگاه میکردیم و نمیدونستیم به مامان چی بگیم. کی باید میگفت و چی باید میگفت. از دیروز که مادربزرگ سکته کرده بود مادرم خیلی بی تاب بود خیال داشت صبح بره بیمارستان ولی حالا ....مامان که یه جورایی بو برده بود خبری شده وسط پله ها ایستاده بود و مرتب میگفت کی بود؟ چی شده؟ چرا حرف نمیزنید؟ زبونمون بند اومده بود هنوز سه هفته ازفوت پدرش نگذشته بود که حالا مادرش رفته بود.... معلوم بود پدرم حاضر نیست چیزی بگه. من فقط تونستم بگم که "مامان چرا وسط پله ها هستی خوب بیا بالا تا بگم" که گریه امونم نداد و دیگه نمیتونم بگم مادرم چه حالی شد وچه گذشت. تنها جمله ای که تکرار میکرد این بود که "مادرم رو ندیدم و رفت" .مادربزرگم زن ساده و مظلوم و مبادی آدابی بود دنیا خیلی خوب باهاش تانکرده بود و زندگیش پستی و بلندی زیادداشت .چشمهای آبی و موهای طلایی قیافش رو خیلی خاص کرده بود. اما آخرین باری که پنج ماه قبل دیدمش موهاش یکدست سفید شده بود و چشمهاش بی فروغ. دوسال زمین گیری و مریضی رمقی براش باقی نذاشته بود .ولی آخرین باری که باهاش حرف زدم گفته بود که دلش برام تنگ شده اما من چقدر بی انصاف بودم که میخواستم بدون اینکه ببینمش از ایران برم فکرمیکردم وقت نمیکنم برم دیدنش. ولی اون زرنگ تر از من بود چون یه کاری کرد حتما قبل از رفتن ازش خداحافظی کنم ولی کاش ..... من چهارروزدیگه قصد مهاجرت داشتم اون لحظه تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که مادرپدرم رو حفظ کنه اگر بلایی سرشون بیاد من تو راه دور چکارکنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home